@dorsa.0: #فوریو #foryou #مای بیبی

dorsa_415
dorsa_415
Open In TikTok:
Region: US
Monday 28 July 2025 00:12:12 GMT
75355
2191
1061
86

Music

Download

Comments

ijojijogogo
《♡ be your self♡》 :
یه دوست داشتم فشار روش خیلی زیاد بود ولی خیلی باهم صمیمی بودیم ماهای آخرش خیلی افسرده شده بود تولدم بود بهم پیام داد تبریک گفت و از این حرف ها بعد شب بعد تولدم بهم يه نامه داد که بهترین دوستم من نخواستم خودمو تو روز تولدت بکشم پس صبر کردم از تولدت بگزره و یه خداحافظی من پیامو خوندم از ترس داشتم به خودم می لرزیدم خونه اش تو محلمون بود بدو بدو با دوچرخه برادرم رفتم هرچی به مامانش و خودش زنگ میزدم جواب نمی دادن هر چقدر در میزدم جواب نمی داد یهو شنیدم از خونه شون صدا جیغ و داد مادرش میاد اون موقع بود که فهمیدم چی شده از اون قضیه سه سال گذشته و من هیچ وقت نمیخوام برا خودم تولد بگیرم یا با کس دیگه ای دوس شم ببخشید وققتتنو گرفتم ممنون که خوندید براش یه فاتحه میخونید 🖤
2025-07-28 19:48:59
1141
dorsa.0
dorsa_415 :
من خودم ساعت ۷:۱۶دقیقه صبح بهم زنگ زدن و از یک محله به یه محله ی دیگه بدون دمپایی دویدم رسیدم سر کوچشون دیدم پارچه سیاه زدن:)
2025-07-28 00:15:24
493
llxmani
mani :
دیگه قرار نیست بهترین دوستمو ببینم .......شاید
2025-07-30 12:52:26
0
artina.akrami
Artina :
من بچگی بدی داشتم هیچکس به غیر مامانم منو دوست نداشت تو بچگی بابام مامانمو کتک میزد و بزور بخاطر اینکه بابای مامانم پولدار بود با مامانم ازدواج کرد و از مامانم بچه دار شد و منو بدنیا اورد ولی بابای من فکر میکرد پول بدستش میاد ولی دید که هیچ پولی نمیتونه به دستش بیاد منو مامانم تکو تنها ول کرد و صبها می رفت با زنها ی دیگه ای میخوابید و منو مامانم توی خونه ی اجاره ای تنها گذاشت و صابخونه زن پیری بود یه بار مامانم رفت حیاطو جارو بکشه منو سپرد دست پیر زن و پیرزن پول رو کرد تو گلوی من و خفم میکرد و بعد من گریه کردم مامانم شنید جارو رو انداخت و اومد سراغ من و منو از دست پیر زن گرفت و گریه کرد و زنگ زد به بابا بزرگم اومد دنبالش بردتش پیش خودش و همینطور مامانم پول نداشت واسه من پوشک بخره واسه همون با لایلون فریزر منو پوشک میکرد و بعدش دوباره بابام اومد برگشتیم زندگیمون و تا من بزرگ بشم زندگی مثل قبل ادامه پیدا میکرد بابام صبحا میرفت پیش زنها یدیگه منو مامانم تنها میموندیم خونه از گشنگی نگاه فست فود میکردیم خودمونو سیر میکردیم و میخوابیدیم و بعد من بزرگ شدم 10سالم شد بابام عوض شد رفت کار کرد به زندگییمون برگشتیم تا من 13سالم بشه بابام هر 1سال ول میکرد میرفت مارو و بعد من بزرگ شدم مامانم منو تکو تنها بزرگ کرد رفت سر خونه رفت نظافت منزل رفت توالت مردم روشست تا از یه جایی پول در بیاره بعد من بزرگ شدم الان با مامانم تکو تنها زندگی میکنیم و حسرت پدر خوب داشتن موند تو دلم حسرت اینکه برم مغازه تا بهم بگه هرچی برمیداری بردار حسرت اینکه دستش رو بکشه رو موهام حسرت اینکه دستش رو بگیرم موند تو دلم و بعد سالی یه بار بهم زنگ میزد حالمو میپرسی و بعدش دیگه جوابمو نداد یه بار به عمه ام پیام دادم که چرا جواب نمیده گفت...... اون یه زنگی جدید واسه خودش ساخته بچه داره زن داره و من فکر کردم که یعنی منو مامانم انقد بی مصرف و بی عرضه بودیم که واسه منو مامانم شوهری و پدری نکرد مگه ما چمون بود عوضی متنفرم ازت💔
2025-07-28 22:47:05
205
ssssl7170
✨ :
۵ سالم بود، خیلی خنگ بودم...داداشم مرض بود ازم ۹ سال بزرگتر بود،شب برادرم خیلی درد داشت،مامانم بهم گفت داداشی زود راحت میشه...من فکر میکردم قراره یهو حالش خوب بشه، فردا که شد صبح منو گذاشتن خونه عمم، وقتی برگستن برادرم خیلییی حالش بدتر بود، مامانم داشت گریه میکرد به عمم گفت دکترا جوابش کردن، من فکر میکردم این ی قراره زود خوب بشه، ظهر همه فامیلام میومدن گریه میکردن، من نمی دونستم چرا ناراحتن، دختر عمم منو از خونه برد بیرون، قبلش از برادرم خدافظی نکردم....بعد که از پارک برگشتم دیدم مامانم داره جیغ میزنه، اولین بار بود دیدم بابام داره گریه میکنه و رو داداشم یه پارچه سفیده، تازه فهمیدم که منظورشون این نبود که قراره خوب شه، فقط پشیمونم ای کاش باهاش خدافظی میکردم...
2025-07-28 19:43:23
165
idont_mind0
ꜰᴏʀɢᴏᴛᴛᴇɴ :
میدونم چرته ولی موقعی که مامانو بابام طلاق گرفتن مامانم مهریه رو جای من انتخاب کرد :)
2025-07-29 10:46:58
208
a_lonika
Aiki :
بابام از خونه بردم بیرون گفت از این به بعد ما دوتا تنهاییم وقتیم برگشتیم خونه دیدم همه ی اشناهامون با لباس مشکی اونجان
2025-07-28 18:09:43
313
ackerman7555
Alex lybert :
داشتم سریال میدیدم داییم ک هیچوقت بهم زنگ نمیزد زنگ زد بهم گف بیا پایین بریم خونه عمه ت بهش گفتم چرا؟ گف هیچی مادرت یه تصادف کوچیک کرده دارن ماشینو میبرن تعمیرگاه تا شب همچی اوکی بود ک یهو گوشیمو باز کردم مدیرمون تسلیت گفته بود🙂
2025-07-29 04:16:36
62
viyanagoudarzi4
Viyana :
بخواتر زندگیم مسخره شدن فقط چون مامان بابام جدا شدن بخواتر قیافم بخواتر قدم و وقتی حالم بد هیچ کس نداشتم و خب توی چیز های کوچیک سکوت میکنم توی دعوا ها سکوت میکنم حرف میخورم و اونا هر چقدر میخوان اذیتم میکنن و زندگیم مسخره میکنن چیزی مسخره میکننن که دست من نبوده
2025-07-30 22:59:15
2
ho0da_6
𝓗𝓸𝓭𝓪🤍 :
كامنت خونا بفرماييد دستمال🖱️🖱️🖱️🖱️🖱️
2025-07-28 18:00:10
188
adrina5359
adrina :
جیش داشتم ولی تو ترافیک بودیم..((((:
2025-07-28 21:28:58
1028
rosegarden_velvet_roses1
☘️ :
سال چهارم که بودم مدرسم رو عوض کردم رفتم ی مدرسه دیگه، اونجا خیلی تنها بودم و هیچ دوستی نداشتم ولی چون آدم خیلی برونگرا ای بودم سعی کردم دوست پیدا کنم که نشد اولش، بعدش مامانم میگفت برم با دختر همکارش دوست بشم، خلاصه من ی روز بعد امتحان ریاضی دیدم دختره توی حیاط تنهاس، رفتم پیشش باهاش دوست شدم اسمش سپیده بود، خلاصه من و اون کلی باهم صمیمی شدیم و من خیلی بهش وابسته شده بودم، من همیشه پیشش بودم و حتی باهم کلی قرار و حتی مسافرت هم رفته بودیم، سال پنجم یک دختر جدید اومد مدرسه که اسمش باران بود بعد اومد با ما شدیم اکیپ سه نفره، بعدش دیدم سپیده دیگه خیلی بهم محل نمی ده و با سردی جوابم رو میده:) بعدش دیدم انگار با باران صمیمی تره و به اون بیشتر توجه میکنه، خلاصه رفتم خونه کلی گریه کردم و شب از گریه خوابم نبرد، رفتم از سپیده پرسیدم بهترین دوستت کیه گفت خودت، حالم خیلی بهتر شد ولی همون روز زنگ ورزش وقتی داشتیم می رفتیم تو کلاس یهو اون دختره اومد گفت سپیده دیگه نمی خواد باهات دوست باشه چون تو خیلی حرف و لوسی، ترسیدم رفتم تو کلاس دیدم سپیده رفته پیش باران نشسته، بعدش کلا هی بهم توجه میکردن جلوی من تا من مثلا حسودی کنم، نمیتونم بگم چقدر سر این قضیه گریه کردم و حالم بد شد، یجورایی افسرده شده بودم چون مامانم برام تراپیست گرفته بود و می بردم پیش کلی روانشناس، بعد از اون قضیه دیگه هیچ دوستی نداشتم و درونگرا ترین و آروم ترین دانش آموز مدرسه بودم هیچ کی باورش نمیشد منی که انقد برونگرا بودم اینجوری شده بودم... آخر سر هم وقتی رفتم سال هفتم و مدرسه جدید تونستم یکسری دوست جدید پیدا کنم که البته دوست صمیمیم توی سال هفتم هم ولم کرد حقیقتا:))
2025-07-29 12:23:05
19
ghazal.19955
🍎 :
از مدرسه برگشتم خونه زنگ زدم کسی در و باز نکرد یدفعه در باز شد رفتم بالا خونه زن عموم جفت ما بود از اسانسور پیاده شدم خواهرم پیش زن عموم بود در و باز کرد گفت عزیز ترین کست یعنی مادربزرگم فوت شده انقدر تو شوک رفتم که تا شب ساکت بودم همه میخندیدن انگار هیچی نشده مامان بابام رفته بودن واسه دیدن جنازه مادربزرگم و تا یه هفته نبودن پیشم و پیش زن عموم موندیم و خواهرم بچه بود درکی از مرگ نداشت فرداشم رفتم مدرسه کلاس هفتم بودم وارد مدرسه جدید شده بودم رفیقی نداشتم تنها سر نیکمت نشستم فقط با شوک و غمی که داشتم اون روزو تمام کردم اومدم هیچکس نه حالمو پرسید نه بغلم کرد برگشتم خونه زن عموم گفتم میرم خونمون یه چیزی بیارم رفتم گریه کردم دیتمو میزاشتم جلو دهنم کسی نشنوه بعدم دوباره برگشتم خواهرم گفت چرا چشات اشکیه گفتم عطر زدم اشتباهی رفت تو چشمم میسوزه بدترین دوران زندگیم بود هنوزم با رفتنش نبودش کنار نیومدم الان نه صداشو یادمه نه میتونم بغلش کنم نه میرم خونشون هستش نه قربون صدقم میره نه میبوسم نه بهم پول نمیده برم سوپری خوراکی بخرم نه عید هستش که برم پیشش بم عیدی بده یادگاری برش دارم..هیچی هیچی ازش ندارم جز یه شالش و چندتا عکس و فیلم خودش نیست
2025-07-28 22:14:17
21
fade3185
Fade :
به بار اومدم به یه دختری کمک کنم ( پسرم) دیدم که آقا رو علفا پارک نشسته تنها و کلا معلومه خیلی ناراحته یه از دکه یه چند تا کیک و آبمیوه خریدم رفتم پیشش نشستم روبهروش کیک و آبمیوه گذاشتم جلوش گفتم بخور جون بگیری تشکر کرد بعد اینکه خورد فهمیدم خانوادش سخت گیرن منم نشستم از چیزایی که گذروندم و اینا گفتم و بهش انگیزه دادم و تعریف کردم دیه بلد شد رفت ولی از اون سمت چند تا پسر بهم میگفتن هول جلو مردم ...
2025-07-28 07:11:21
35
karokito1388
♡かろきと♡ :
ساعت ۱ نصفه شبه و من دارم با کامنت غریبه هایی که تا حالا ندیدمشون گریه میکنم
2025-07-29 21:24:12
140
mavka7446
mavka :
وقتی بابامو میخواستن ببرن برای اولین جلسه ی شیمی درمانیش رفتم پیشش گفتم بابا خوبی؟ فقط بغلم کرد بعدشم گفت آره بابا خوبم،خوبه خوب... فرداش فوت کرد حتی به اولین جلسه ی شیمی درمانیم نرسید... خب الان منم خوبم،خوبه خوب
2025-07-29 07:28:13
34
red.venom20
Villain :
الان مگه من مرض دارم با وجود این همه بدبختی که خودم دارم کامنتای دیگرانم می خونم🗿
2025-07-29 10:06:08
138
hadis_272
★ :
از خواب بیدار شدم دیدم مامانم مرده..:)
2025-07-28 23:08:54
453
virgilceltic
𝐊𝐀𝐑𝐎 :
من و مامان بزرگم خیلی همو دوست داشتیم و همیشه کنارش بودم،یه روزی عروسی بودیم(عروسی دختر عمه ام) زنگ زدن گفتن حاله مامان بزرگم بده،رفتم پیشش حالش خیلی بده بود💔 یه چند روز خونمون بود باهاش بودم بعد بیمارستان بستری شده بود،میرفتم پیشش ملاقات و چند ساعتی اونجا بودم هر روز میرفتم،یه روز خونه بودم زنگ زدن گفتن بردنش ای سی یو رفتم اونجا خیلی ناراحت بودم و یه عالمه گریه کردم،دوباره میرفتم پیشش ملاقات همه میگفتن حالش خوب میشه،یه روز تو کوچه بودم عموم اومد گفت مامان بزرگ فوت کرده بعد زنگ زدم به مامانم گفتم حالش خوبه چیزی نشده بعد رفتم خونه خواهرم اومد وسایل شو برداشت گفتم چی شده؟ هیچی نگفت رفتم بیمارستان همه جلوی سرد خونه جمع شده بودن،از اونجا به بعد من دیگه شکسته شدم💔
2025-07-28 20:46:56
41
nimahayer
ʜɪᴍᴀ ʜᴀɪᴇʀ :
فک کن ساعت ۶ صبح با صدای جیغ مامان بابات بیدار شی و بفهمی بهترین مامانبزرگت که باهاش بهترین خاطره هارو داشتی مرده
2025-07-28 19:06:24
186
feryal.095
. :
@.:پارسال هشتم بودم از مدرسه برگشتم خسته بودم بعد خونه پدربزرگم خیلی نزدیک خونمونه رفتم خونه پدربزرگم بعدش مادربزرگ و پدربزرگم داشتن نهار میخوردن بعد پدربزرگم کلی التماس می کرد که با اونا نهار میخوردم نهار شون خورشت بامیه بود فک کنم ولی نخوردم خلاصه رفتم خوابیدم عصر که بیدار شدم پدربزرگم سکته مغزی گرفته بعداز 6 ماه (یه روز قبل از عید فطر)از دنیا رفت هنوزم پشیمونم چرا باهاش غذا نخوردم :))
2025-07-29 00:14:55
33
zeino938
Zeino :
حقیقتش من بچه بودم از دوست پسر مامانم کتک میخوردم با سیخ کتکم میزد بخاطر درس حقیقتش رو بخای بابام شک کرده بود اما کسی چیزی نگفت نه زن عموم نه خاله هام نه دختر دایی های مامانم همه سکوت کردن و مسخرم میکردن :)و الان با سوختگی هام دارم زندگی میکنم و متاسفانه دختر بودنم رو از دست دادم:)همش بد اساس واقعیته:)
2025-07-28 19:35:46
65
bangs5693
bangs. :
ساعت ۳ و نیم شبه و من دارم برا ملت گریه میکنم
2025-07-29 00:10:37
150
pashmakam
Rozhan :
مادربزرگم قبل فوتش 3 ماه توی بیمارستان بستری بود. من هرچی اصرار میکردم و گریه میکردم مامان بابام من رو ببرن که ببینمش نمیبردن و میگفتن چون ضعیفی و ایمنی بدنت پایینه نمیشه و میگفتن کلا بچه هارو راه نمیدن ولی بعد فهمیدم دختر دایی و دختر خالم میرفتن و فقط من بودم که ۳ ماه ندیدمش. بعد به رو انقدر گریه کردم که باید من رو ببرید که راضی شدن ببرنم منم کلی خوشحال بودم که بالاخره میتونم بعد 3 ماه مادربزرگم رو ببینم رفتم لباس نو آدماده کردم و رفتم حمام بعد شنیدم که مامانم داره جیغ های خیلی بلندی میزنه و بعد خواهرم اومد گفت سریع بیا بیرون که مادربزگ فوت شده :)))
2025-07-29 20:25:53
14
mahdi_moodi
mahdi :
چجوری زندگیناممو بنویسم
2025-07-28 16:48:40
334
To see more videos from user @dorsa.0, please go to the Tikwm homepage.

Other Videos


About